بازگشت

ساخت وبلاگ

امشب که این متن رو‌مینویسم در شرایط نرمالی بودم تا قبل از این که این دیدار رخ بده و منجر به نوشتن این متن بشه.
ورزش میکنم ،چند ماه هست که تو رژیمم و به لحاظ فکری بعد از نزدیک به ۸ماه تازه در حال تنظیم شدن هستم .اهدافی دارم که باید در یک زمان مشخص طبق برنامه ریزی ها زمینه های لازم رو برای دستاورد و حفظ نتیجه فراهم کنم.کار آسونی نیست و شرایط اجتمایی و خانوادگی بخش زیادی از این قضیه رو ممکن دچار تنش و یا حتی تغییر کنه،هر چند این اتفاق هایی که در گوشه ذهن کم و بیش مدت هاست منتظرشون هستم میتونن خیلی سهمگین باشن ولی به هر روی آماده هستم.
ولی امشب وقتی نشستیم با هم کمی حرف زدیم از اتفاهای روزمره و یک ماه اخیر ،متوجه شدم که حداقل ما سه سال هست همین صحبت کوتاه و به ظاهر روزمره رو هم نداشتیم.
از تغییر شرایط فیزیکی و لحن صحبت ،فرم نگاه،تپش های پیا پی و افت و فشار،وجود یک هدف کوچک برای حرف زدن و کمی با هم بودن ولو خیلی معمولی ،استفاده از همون اصطلاح های جدید و قدیم ولی تنظیم شده،اصلاح گاف کلامی و تاکید بر اصلاح کلام از نوع تکرار مجدد آن ،کام سیگار ،راحتی و گذشتن از بساط نشست من و مهمان من در حیاط و بهم خوردن ارامش اجباری خودش و ... همه و همه نشان از یک چیز بود ،آن کاخ مرمرین زمرد نشان هم در حال تقلاست برای فرار از تنهایی و تنهایی و خواب ابدی.
شک بدی بود.علی رغم همه اختلاف نظر ها و سلیقه ها لحظه ای صامت در ذهن من تمام نبض امشب را یک جا در خودش جا داد.
همه چیز بعد از اتمام گفتگوی کوتاه ما عادی بود الا ذهن من و پس کوچه های آن.
لحظه ای به اتمام تمام آن هیمنه فکر کردم و نمایی که از آن کاخ هنوز در ذهن من باقیست هر چند که مدت هاست گفتم و منتظر این اتفاق اجباری بودم و هستم و شاید که باید خواهم بود.
پیری زود هنگامش ،شکست کلامش و افول سلامتیش چنان پتگ ترگی بود که راهی جز نظاره برایم نگذاشت.
چیزی که امشب بارها قطع و وصل شد جریان امید در زندگی بود چیزی شبیه به گذر از میدان مین در شب سیاه.
۰۲/۸/۴
رومز
۲۳:۵۵

شاید که نشاید...
ما را در سایت شاید که نشاید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2bayadnabayad9 بازدید : 28 تاريخ : دوشنبه 22 آبان 1402 ساعت: 13:51