2641 کاراکتر

ساخت وبلاگ
2641 کاراکتر

 

پارسال اومد نشست جلوم و همینطور بی صدا اشک میریخت.گفت حدود ۴ ماه یا ۵ ماه که  سقط کرده حالا یک ماه هم بیشتر توفیری نداره.افسرده شده و بار ها مراجعه کرده به مشاور و روانشناس و روانپزشک  کمی بهتر شده حداقل فهمیده کجای نقشه ایستاده کم و بیش خودش رو پیدا کرده ولی هنوز سنگین؛گفت نمیدونه چرا ولی باید برای من حرف بزنه تا سبک بشه (جای خوشحالی نداشت برای من ولی حس سنگین افسردگی رو میدیدم تو رفتارش توی کام سیگارش از سکوت یه حویی لای به لای حرفاش و تضاد مشخص بین عمل و رفتارش )گفتم بگو هر چی ک لازم یا توانایی گفتنش رو داری خیلی خلاصه وار گفت مست بودن جفتشون و دو تا دوست عادی خیلی اتفاقی و بدون برنامه شد تا اومدم بفهمم دیدم ۳ ماه  ک بار دارم; بهش گفتم ماجرار رو گفت که در جوابم گفت نگهش دار من برنامه مهاجرتم رو کنسل میکنم و با هم  ازدواج میکنیم ولی من چون خودم رو میشناختم و خیلی غیر مترقبه بود نتونستم بپذیرم و سقط کردم.حالا فکر اون بچه فکر موقعیت از دست رفته فکر خانواده ای ک میتونستم داشته باشم و هیچ کدوم نیست سرگشتگی  ابهام شکست تجربه تلخ که فقط خودم میدونم تو و‌ دکترم داره اذیتم میکنه  (سیگار سوم رو روشن کرد )
من سیگار اول رو روشن کردم نگاهش کردم بهش گفتم کار درستی کردی حالا برنامت چیه برای ریکاوری زندگیت ؟هنوز هم منتظرت ؟گفت نه کامل تمام کردم به لحاظ اخلاقی اینقدر بد شدم و سگ و گیرای بیخود دادم که مجبور شد به میل من تمام کنه.بهش گفتم مجبور نیستی به جواب نیستی جواب بدی ولی طرف کیه  یه نگاه به زاویه کور کرد یک کام عمیق به سیگار زد و گفت شاید روزی اسمش رو بهت بگم.گفتم خانواده در جریانن؟گفت نه هیچ کس فقط تو و دکترم میدونید.گفتم اک حل.
‌بعد از چند ماه دیشب ساعت ۳ شب با بغض  زنگ زد که بیداری گفتم اره گفت میام سمتت.در رو ک باز کردم ماشین رو بیاره تو پارکینگ قطره های شیشه ای اشکش تو چشماش از پشت شیشه ماشین معلوم بود. نشست جلوم و بلافاصله سیگار اول  روشن کرد گفت تو جمع دوستام بودم گفتم خب گفت اگر یک ادم سعی در تغییر کنه بر خلاف گذشته باش و بهتر بشه چکار باید کنه  که گذشته در رفتارش کم سو بشه چرا بعد از این همه تلاش باز هم میگن هیچ تغییری نکردی؛گفتم توی جمع دیدیش گفت اره گفتم هم کلام  شدی گفت اره گفتم چرا ؟گفت خب ما از سابق دوست بودیم جمع دوستیمون هم یکی بود کاری با هم نداشتیم ولی امشب بهم این روگفت.
خاستم بگم بهش شاید اون جمع دیگه  جمع دوستان تونیستن که خودش گفت از بین تمام ارتباطاتی که باهاش داشتم هیچ وقت اینطوری بهم نگفت یعنی من همیشه اینطوری بودم ؟ یعنی این انتظار این که بعد از حاملگی ؛من ازش بخام ارتباطش رو با دوست دخترش قطع کن و جدی به مسئله نگاه کن کار زیادی؟
بهش گفتم این دومین یا سومین دروغی ک بهم گفتی
نه تو به من بدهکاری نه من به تو ولی برای ارضای افکار خودت به من دروغ گفتی گفت چه دروغی  مسئله رو با یک شرح ارام مرور کردم گفت ببخشید من بد تو ضیح دادم حالا اصلاح میکنم.گفتم بعد از یک سال اومدی دروغت رو اصلاح کنی و لبخند زشت و مرگ اوری زدم.
گفتم ساکت باش و برو...
گفت:من چه دروغی بهت گفتم
گفتم :فقط ساکت باش سیگارت رو بکش چاییت بخور و برو.
99.2.20 سرای مادر ۰۶:۴۷
پی نوشت:
۱:نزدیک به دو ساعت از محل کار اومدم بیرون .هوا ابری  و نم نم بارون میاد ولی من یه چیزی کم دارم چون عین دو ساعت رو نیم ساعت اول ول چرخیدم بعدش رفتم بازار و فقط یک کیلو خرما خریدم و الان نیم ساعت پشت دکه روزنامه فروشی پارک کردم و دارم فقط نگاه قطره های بارون روی شیشه میکنم و آهنگ گوش میدم استوری میزارم و بعدش به هیچی فکر نمیکنم‌.دوربین همراهم ولی حال عکاسی نیست.سیگار توی کیفم ولی حس روشن کردنش هم‌نیست.کافه نزدیک ولی انگیزه رفتن نیست.یک چیزی کم دارم یک صداقت بی پروا و درونی عمیق با هرکسی باید مثل خودش باشی خوب باشی یا بد ولی باید با خودت تا بی نهایت صادق باشی.۹۷.۱۰.۹ساعت۲۱:۱۶
۲:حقیقت را نه می توان اموخت و نه میتوان شنید
حقیقت را فقط باید تجربه کرد.۹۷.۱۰.۱۳ساعت۰۰:۵۱

نوشته شده در شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 18:12 توسط فریاد|

شاید که نشاید...
ما را در سایت شاید که نشاید دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2bayadnabayad9 بازدید : 78 تاريخ : جمعه 15 اسفند 1399 ساعت: 2:56